محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست
گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست
گفت: میباید تو را تا خانهی قاضی برم
گفت: رو صبح آی، قاضی نیمهشب بیدار نیست
گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانهی خمار نیست
گفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست
گفت: از بهر غرامت، جامهات بیرون کنم
گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست
گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی
گفت: ای بیهودهگو، حرف کم و بسیار نیست
پنجره را باز کن ونفس بکش
خوشبختانه
این هوای دل انگیز بهاری
ارث پدری هیچکس نیست
نوروز این پیری که غبار قرنهای بسیار بر چهرهاش نشسته است در طول تاریخ کهن خویش، روزگاری در کنار مغان، اوراد مهرپرستان را خطاب به خویش میشنیده است؛ پس از آن، در کنار آتشکدههای زردشتی، سرود مقدس موبدان و زمزمة اوستا و سروش اهورامزدا را به گوشش میخواندهاند؛ از آن پس، با آیات قرآن و زبان الله از او تجلیل میکردهاند و در همة این چهرههای گوناگونش، این پیر روزگارآلود، که در همة قرنها و با همة نسلها و همة اجداد ما- از اکنون تا روزگار افسانهای جمشید باستانی- زیسته است و با همهمان بوده است، رسالت بزرگ خویش را، همه وقت، با قدرت و عشق و وفاداری و صمیمیت انجام داده است و آن، زدودن رنگ پژمردگی و اندوه از سیمای این ملت نومید و مجروح است و درآمیختن روح مردم این سرزمین بلاخیز با روح شاد و جانبخش طبیعت و، عظیمتر از همه، پیوند دادن نسلهای متوالی این قوم که بر سر چهار راه حوادث تاریخ نشسته و همواره تیغ جلادان و غارتگران و سازندگان کله منارها بند بندش را از هم میگسسته است و نیز پیمانیگانگی بستن میان همة دلهای خویشاوندی که دیوار عبوس و بیگانة دورانها در میانهشان حائل میگشته و درة عمیق فراموشی میانشان جدایی میافکنده است.
و ما، در این لحظه، در این نخستین لحظات آغاز آفرینش، نخستین روز خلقت، روز اورمزد، آتش اهورایی نوروز را باز برمیافروزیم و در عمق وجدان خویش، به پایمردی خیال، از صحراهای سیاه و مرگزدة قرون تهی میگذریم و در همة نوروزهایی که در زیر آسمان پاک و آفتاب روشن سرزمین ما برپا میشده است، با همة زنان و مردانی که خون آنان در رگهایمان میدود و روح آنان در دلهایمان میزند شرکت میکنیم و بدینگونه، “بودن خویش” را، به عنوان یک ملت، در تندباد ریشه برانداز زمانها و آشوبِ گسیختنها و دگرگون شدنها خلود میبخشیم و، در هجوم این قرن دشمنکامی که ما را با خود بیگانه ساخته و، “خالی از خویش”، بردة رام و طعمة زدوده از “شخصیت” این غرب غارتگر کرده است، در این میعادگاهی که همة نسلهای تاریخ و اساطیر ملت ما حضور دارند، با آنان پیمان وفا میبندیم و “امانت عشق” را از آنان به ودیعه میگیریم که “هرگز نمیریم” و “دوام راستین” خویش را به نام ملتی که در این صحرای عظیم بشری، ریشه در عمق فرهنگی سرشار از غنی و قداست و جلال دارد و بر پایة “اصالت” خویش، در رهگذر تاریخ ایستاده است، “بر صحیفة عالم ثبت” کنیم.
به تو فرمان می دهم قبل از من نمیر
در توان من است که هر خیانتی را ببخشم
مگر خیانت مُردنت را
تو را بر حذرمی دارم ، از اینکه قبل از من بمیری
دوست دارم در قصه های عاشقانه
اولین کسی باشم که صحنه را ترک می کند و پرده را می کشد
پس، نقش دلخواهم را ازمن نگیر.
مطلب ارسالی از " بابی مانکن "
از بد بدتر اگر هست
این است
اینکه باشی
در چاه نابرادر ، تنها
زندانی زلیخا
چوب حراج خورده ی بازار برده ها
البته بی آنکه یوسف باشی
پس بهتر است درز بگیری
این پاره پوره پیرهن ِ بی بو و خاصیت را
که چشم هیچ چشم به راهی را
روشن نمی کند
قیصر امین پور
مطلب ارسالی از " مگان "
ادامه مطلب...
زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛.فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند .روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر ازهمیشه ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم .
مثلا قایم باشک ، همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم
از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد . .
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کردبه شمردن ....یک...دو...سه...چهار...همه رفتند تا پنهان شوند .
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد.خیانت داخلانبوهی از زباله پنهان شد.اصالت در میان ابرها مخفی گشت.هوس به مرکز زمین رفت.دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته چاهی رفت.طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد ویک
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است .در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید .نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت...هنگامیکه دیوانگی به صد رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد . .
دیوانگی فریاد زد دارم میام ، دارم میام .
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و بعد لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود .دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ ذکاوت و ... یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق ، حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیداکنی و او پشت بوته گل رز است .
دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد آنرا در بوته گل رز فرو کرد و دوباره اینکار را انجام داد، تا باصدای ناله ای متوقف شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود راپوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد .شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود .دیوانگی گفت من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می توانم تو را درمان کنم ؟
عشق یاسخ داد: تونمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو .
واینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کناراوست .
مطلب ارسالی از " مگان "
خوشه ویسته که م :
ئه ی قه راری بی قه راری دل
ئه ی جوانترین شاکاری بوون
حوری شیوه ، په ری سیفه ت
بو هه ر شوینی که روو ئه که ی
ریگا هه ر وه ک " ده ریای " روون ره وانت بی
خوشه ویستی پر ژینت بی
سه رفه رازی " هاوژینت " بی
به م ئاواته م
خه مه کانت
له تاقانه یی خودا که متر بی
تو ده ریامی ...
به روانینی دوو چاوی شینی بی بنت
به خاوینیت ، به ئارامیت
تو ده ریامی ...
به شه پولی له نجه و لارت
به تووره یی جار به جارت
به شنگه ژنیت
بو چول بری له پی که وتوو
تاپوی شاری
تو روحی سووکی وه ک خه ونی خوش
جی ناگری
وه ک هه ناسه
تو ده ریامی ...
سه چيز در زندگي پايدار نيستند : روياها ، موفقيت ها ، شانس.
.Certain three things : dreams , success , fortune
سه چيز در زندگي هستند كه وقتي از كف رفتند ، بازنمي گردند : زمان ، گفتار ، موقعيت.
.Never come three things in life that once back gone
سه چيز ما را نابود ميكند : تكبر ، زياده طلبي ، عصبانيت.
.three things that destroy us : arrogance , greed , anger
سه چيز انسان ها را ميسازد : كار سخت ، صميميت ، تعهد.
.Three things that make humans : hard work , sincerity , commitment
سه چيز در زندگي بسيار ارزشمند است : عشق ، اعتماد به نفس ، دوستان.
.Three things in life that are most valuable : love , self confidence , friends
سه چيز در زندگي هست كه هرگز نبايد آنها را از دست داد : آرامش ، اميد ، صداقت.
.Three things in life that may never lost : peace , hope , honesty
خوشبختي زندگي ما بر پايه سه اصل است : تجربه از ديروز ، استفاده از امروز ، اميد به فردا.
Happiness in our lives has three principles : experience of yesterday , use of today , hope for tomorrow
تباهي زندگي ما بر پايه سه اصل است : حسرت ديروز ، اتلاف امروز ، ترس از فردا.
Ruin in our lives is the three principles : regret of yesterday , waste of today , fear of tomorrow
?I always feel happy, you know why
من همیشه خوشحالم، می دانید چرا؟
Because I don't expect anything from anyone
برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم
...Expectations always hurt
انتظارات همیشه صدمه زننده هستند ...
...Life is short
زندگی کوتاه است ...
...So love your life
پس به زندگی ات عشق بورز ...
Be happy
خوشحال باش
And keep smiling
و لبخند بزن
...Just Live for yourself and
فقط برای خودت زندگی کن و ...
Before you speak ؛ listen
قبل از اینکه صحبت کنی ؛ گوش کن
Before you write ، think
قبل از اینکه بنویسی ؛ فکر کن
Before you spend ، Earn
قبل از اینکه خرج کنی ؛ درآمد داشته باش
Before you pray ، Forgive
قبل از اینکه دعا کنی ؛ ببخش
Before you hurt ، Feel
قبل از اینکه صدمه بزنی ؛ احساس کن
Before you hate ، Love
قبل از تنفر ؛ عشق بورز
...That's Life
زندگی این است ...
Feel it, Live it and enjoy it
احساسش کن، زندگی کن و لذت ببر